حائر

طبقه بندی موضوعی

داستان سید مرتضی (4)

حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ



💙 سید دست برد زیر چانه ی سید مرتضی

سرش رابا دستان مبارکش بالا آورد

مرتضی نمیدانست اقا چه میخواهند بکنند.

گنگ بود.

مبهوت...

فکر کن مجنون قصه ها یک شب رمضان الکریم توی سهله یک گوشه ای به وصل لیلی رسیده باشد

حالش گفتنیست؟؟


نمیدانست دارد چه می شود.

اقا میخواهند چه کنند

صدای قلبش را میشنید

صدای نفس های اقارا هم.

مثل یک بابای مهربان

اقا سر سید مرتضی را گرفته بود

وحالا

/بوسیده بود/

پسر فاطمه ی زهرا پیشانی سید مرتضی را بوسیده بود...


💙

ادامه دارد...


@mahdi_yaran_1

  • حائر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی