داستان سید مرتضی (3)
حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ
💜 سید باهمان لبخند اشاره کرد بیا!
مرتضی رفت..
نه با پا
باسر
زمین خورد؟
نمیدانم...
روی زانو رفت؟
نمیدانم..
ولی تارسید خودش را انداخت روی زانوان سید..
سید.ش
سید.م
سید.مان...
سیدناالصاحب الزمان!
گریه میکرد
نه...تمام این سال ها را زار میزد.
اشک میریخت؟
نه.تمام اقیانوس ها را جمع کرده بود توی چشم هاش..چشم هایی که توی سهله سالها به انتظار چرخیده بود
صورتش روی پا های اقا بود.
داشت بال درمی اورد.
اقایی کهامده بود امشب جواب تمام عاشقانه های سید مرتضی را بدهد....
ادامه دارد....
💜
@mahdi_yaran_1
- ۹۴/۱۱/۰۵