داستان سید مرتضی (5)
حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ
💛 به صورت اقا نگاه کرد
اقا هم بالخند ملحیش اورا
سرش هنوز توی دستان اقا بود
لب های قاری باز شد
با نگاهی آرام
پدرانه
سید مرتضی اما باورش نمیشد.این همه لطف را ..این همه عنایت را
این صدای اقا بود که توی گوشش میپیچید:
❤/من سید مرتضی را دوست دارم..../❤
💛
پایان
@mahdi_yaran_1
- ۹۴/۱۱/۰۵