حائر

طبقه بندی موضوعی

داستان سید مرتضی(۲)

حائر | شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ


💚 

انگار خود قرآن آمده بود وبلند بلند داشت خودش را قرائت میکرد..

سیدمرتضی سرش را گرداند..

چهره ی قاری آشنا بود..

بااین فاصله میدیدش.اما هنوز واضح نه..

انگار ماهی که داشت کامل میشد آمده بود روی زمین..آمده بود و نشسته بود به قرآن خواندن

قاری قرآن سیدزیبایی بود.سیدی که مو های مجعد مشکی داشت

سیدی که بینی اش کشیده واستخوانی بود

سیدی که صورتش مثل صفحه ی نقره ی خام بود..مثل ماه..میدرخشید

سیدی که حالا..

داشت به سید مرتضی لبخند میزد..


تپش های قلب سید مرتضی را میشد شنید...

یعنی...؟

:با نفس های بریده بریده...تمام توانش را جمع کرد..رو به سید:

ـآقا..

آقا جان..

صاحب الزمان!...شمایید؟

اشتباه نمیگیرم؟؟؟


ادامه دارد....

💚

@mahdi_yaran_1

  • حائر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی