حائر

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان سید مرتضی (5)

حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ


💛 به صورت اقا نگاه کرد


اقا هم بالخند ملحیش اورا


سرش هنوز توی دستان اقا بود


لب های قاری باز شد


با نگاهی آرام


پدرانه


سید مرتضی اما باورش نمیشد.این همه لطف را ..این همه عنایت را


این صدای اقا بود که توی گوشش میپیچید:


❤/من سید مرتضی را دوست دارم..../❤


💛


پایان


@mahdi_yaran_1

  • حائر

داستان سید مرتضی (4)

حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ



💙 سید دست برد زیر چانه ی سید مرتضی

سرش رابا دستان مبارکش بالا آورد

مرتضی نمیدانست اقا چه میخواهند بکنند.

گنگ بود.

مبهوت...

فکر کن مجنون قصه ها یک شب رمضان الکریم توی سهله یک گوشه ای به وصل لیلی رسیده باشد

حالش گفتنیست؟؟


نمیدانست دارد چه می شود.

اقا میخواهند چه کنند

صدای قلبش را میشنید

صدای نفس های اقارا هم.

مثل یک بابای مهربان

اقا سر سید مرتضی را گرفته بود

وحالا

/بوسیده بود/

پسر فاطمه ی زهرا پیشانی سید مرتضی را بوسیده بود...


💙

ادامه دارد...


@mahdi_yaran_1

  • حائر

داستان سید مرتضی (3)

حائر | دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


💜 سید باهمان  لبخند اشاره کرد بیا!


مرتضی رفت..

نه با پا

باسر

زمین خورد؟

نمیدانم...

روی زانو رفت؟

نمیدانم..

ولی تارسید خودش را انداخت روی زانوان سید..

سید.ش

سید.م

سید.مان...

سیدناالصاحب الزمان!



گریه میکرد

نه...تمام این سال ها را زار میزد.

اشک میریخت؟

نه.تمام اقیانوس ها را جمع کرده بود توی چشم هاش..چشم هایی که توی سهله  سالها به انتظار چرخیده بود


صورتش روی پا های اقا بود.

داشت بال درمی اورد.

اقایی که‌امده بود امشب جواب تمام عاشقانه های سید مرتضی را بدهد....


ادامه دارد....

💜

@mahdi_yaran_1

  • حائر

داستان سید مرتضی(۲)

حائر | شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ


💚 

انگار خود قرآن آمده بود وبلند بلند داشت خودش را قرائت میکرد..

سیدمرتضی سرش را گرداند..

چهره ی قاری آشنا بود..

بااین فاصله میدیدش.اما هنوز واضح نه..

انگار ماهی که داشت کامل میشد آمده بود روی زمین..آمده بود و نشسته بود به قرآن خواندن

قاری قرآن سیدزیبایی بود.سیدی که مو های مجعد مشکی داشت

سیدی که بینی اش کشیده واستخوانی بود

سیدی که صورتش مثل صفحه ی نقره ی خام بود..مثل ماه..میدرخشید

سیدی که حالا..

داشت به سید مرتضی لبخند میزد..


تپش های قلب سید مرتضی را میشد شنید...

یعنی...؟

:با نفس های بریده بریده...تمام توانش را جمع کرد..رو به سید:

ـآقا..

آقا جان..

صاحب الزمان!...شمایید؟

اشتباه نمیگیرم؟؟؟


ادامه دارد....

💚

@mahdi_yaran_1

  • حائر

داستان سید مرتضی(۱)

حائر | شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ


❤ غرق عبادت بود..

ماه مبارک رمضان حال وهوای شاگردان شیخ مفید ودیگر علما فرق میکرد...

ماه مبارک بود..بابرکت..با رحمت!

سید مرتضی گوشه ای از مسجد سهله غرق عبادت بود..

دوهفته از شروع ماه رمضان میگذشت اما هنوز...

.

.

.

.

ستاره ها خوب توی آسمان معلوم خود نمایی میکردند..

ماه داشت کامل میشد.

سید مرتضی غرق عبادت بود...

غرق عبادت بود تا ترنمی رشته ی افکارش را پاره کرد...

صدای آشنایی بود.یک آشنا که از درون سینه اش میخواند.یک نفر داشت از توی قلبش قرآن تلاوت میکرد...اما اینبار انگار صدای قاری فراتر رفته بود

نه تنها فضای قلب سید مرتضی..که فضای مسجد سهله هم پر شده بود از طنین صدای مردانه ی با صلابتی که غرق خشوع داشت قرآن میخواند..

این یک قرآن معمولی نبود....


ادامه دارد....


@mahdi_yaran_1

  • حائر